جدول جو
جدول جو

معنی کف افکندن - جستجوی لغت در جدول جو

کف افکندن
(رَ کَ دَ)
کف دهان را بیرون انداختن. (فرهنگ فارسی معین) :
معجر سر چو زان برهنه کنی
خشم گیرد کف افکند ز دهان.
طاهر بن فضل (لباب الالباب چ نفیسی ص 28).
، بمجاز، خشمگین شدن. غضب کردن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
کف افکندن
کف دهان را بیرون انداختن: (معجر سر چو زان برهنه کنی خشم گیرد کف افکند ز دهان)، (طاهر بن فضل)، خشمگین شدن غضب کردن
تصویری از کف افکندن
تصویر کف افکندن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پر افکندن
تصویر پر افکندن
کنایه از اظهار خوف، عجز و زبونی کردن، پر ریختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پی افکندن
تصویر پی افکندن
بنیاد نهادن، شالودۀ عمارتی را ریختن، بنیاد ساختمان گذاشتن، بنا کردن، تاسیس کردن، برای مثال پی افکندم از نظم کاخی بلند / که از باد و باران نیابد گزند (فردوسی۲ - ۱۲۸۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پس افکندن
تصویر پس افکندن
پس انداختن، به وجود آوردن بچه، به دنیا آوردن، عقب انداختن، پس انداز کردن
فرهنگ فارسی عمید
(طَ نَ / نِ وَ دَ)
کنایه از درمانده شدن. (فرهنگ نظام) (از آنندراج) :
نافۀ مشک نباشد به بیابان ختن
ناف افکنده به همراهیش آهوی ختا.
محمد سعید اشرف (از فرهنگ نظام) (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(سَ بُ مَ دَ)
گل انداختن، مجازاً سرخ شدن گونه ها بمانند گل یا به رنگ دیگر درآمدن:
سرخی رخسارۀ آن ماهروی
بر دو رخ من دو گل افکند زرد.
فرخی.
و رجوع به گل انداختن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
پرتو افکندن:
چو گلبن از بر آتش نهاده عکس افکند
به شاخ او بر دراج شد ابستاخوان.
خسروانی.
تابوت او چه عکس فکندست بر شما
کز اشک رخ چو تختۀ او غرق زیورید.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ)
کنایه از لنگ شدن. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(اِ تَ)
تن اندرافکندن. تن برافکندن. حمله ور شدن. هجوم بردن:
از آن پس تن افکند بر دیگران
همی زد به تیغ و به گرز گران.
اسدی (گرشاسبنامه ص 375).
رجوع به تن اندرافکندن و تن برافکندن شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
بنا کردن. ساختن. عمارت کردن. بن افکندن. بناء. تأسیس. بنا نهادن. برآوردن. بنیان کردن. پی انداختن:
پی افکندم از نظم کاخی بلند
که از باد و باران نیابد گزند.
فردوسی.
مداین پی افکند جای کیان
پراکنده بسیار سود و زیان.
فردوسی.
یکی باره افکند ازین گونه پی
ز سنگ و ز چوب و ز خشت و ز نی.
فردوسی.
ز خارا پی افکنده در ژرف آب
کشیده سر باره اندر سحاب.
فردوسی.
- پی افکندن کاری (سخنی) ، بنیاد نهادن آن:
به شیروی بخشیدم آن برده رنج
پی افکندم او را یکی تازه گنج.
فردوسی.
پی افکن یکی گنج ازین خواسته
سوم سال را گردد آراسته.
فردوسی.
سخنهای هرمزد چون شدببن
یکی نو پی افکند موبد سخن.
فردوسی.
پی کین تو افکندی اندر جهان
ز بهر سیاوش میان مهان.
فردوسی.
یکی جنگ بابیژن افکند پی
که این جای جنگست یا جای می.
فردوسی.
بزد بر سر خویش چون گرد ماه
یکی فال فرخ پی افکند شاه.
فردوسی.
بگوید ابر شاه کاوس کی
که بر خیره کاری نو افکند پی.
فردوسی.
ز گوینده بشنید کاوس کی
برین گفته ها پاسخ افکند پی.
فردوسی.
بشاه آگهی شد که کاوس کی
فرستاده و نامه افکند پی.
فردوسی.
کس آمد بگرد وی از شهر ری
برش داستانی بیفکند پی.
فردوسی.
چو آن پوست بر نیزه بر دید کی
بنیکی یکی اخترافکند پی.
فردوسی.
بدین خرمی بزمی افکند پی
کزان بزم ماه آرزو کرد می.
اسدی.
بدو داد تا مرز قزوین و ری
یکی عهد بر نامش افکند پی.
اسدی.
بنگر که خدای چون بتدبیر
بی آلت چرخ را پی افکند.
ناصرخسرو.
ز گیلان برون شد درآمد به ری
به افکندن دشمن افکند پی.
نظامی.
، اختراع کردن. ابداع کردن. نو آوردن. چیزی را باعث شدن:
پدر مرزبان بود ما را به ری
تو افکندی این جستن تخت پی.
فردوسی.
، آغازیدن. شروع کردن. رجوع به پی اندرافکندن و نیز رجوع به افکندن شود
لغت نامه دهخدا
(بُ کَدَ)
تف انداختن. تف کردن. نشان دادن کراهتی سخت:
نیست دندان اینکه پیران از دهان می افکنند
تف به روی اعتبار این جهان می افگنند.
واعظ قزوینی (از آنندراج).
رجوع به تف و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ زَ دَ)
هو انداختن. چو انداختن. رجوع به چو انداختن شود
لغت نامه دهخدا
(نَ ءَ)
پی افکندن. پی ریختن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
همت او بر فلک ز فلخ بنا کرد
بر سر کیوان فکند بن پی ایوان.
خسروانی.
رجوع به بن شود.
- بن افکندن سخن، عنوان کردن. گفتن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
بر رستم آمد بگفت آن سخن
که افکند پور سپهدار بن.
فردوسی.
- بن افکندن نامه، نوشتن آن. نامه کردن:
چو بشنید زیشان سپهبد سخن
یکی نامور نامه افکند بن.
فردوسی.
و رجوع به بن شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
چیزی از درآمد خود ذخیره کردن. اندوخته ساختن. ذخیره کردن، تأخیر. بعقب انداختن، میراث گذاشتن. (برهان قاطع) ، پس افکندن کار را، مساوفه
لغت نامه دهخدا
تصویری از ناف افکندن
تصویر ناف افکندن
درمانده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
انداختن گل، سرخ شدن گونه ها همچون گل گل انداختن: سرخی رخساره آن ماهروی بر دورخ من دو گل افکند زرد. (فرخی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پی افکندن
تصویر پی افکندن
بنیاد نهادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پس افکندن
تصویر پس افکندن
ذخیره کردن اندوختن، بعقب انداختن (کاررا) تاخیر، میراث گذاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تن افکندن
تصویر تن افکندن
حمله ور شدن، هجوم بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب افکندن
تصویر آب افکندن
ادرار کردن پیشاب ریختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر افکندن
تصویر پر افکندن
بال و پر ریختن مرغان پر ریختن، مانده شدن عاجز شدن مقهور شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بن افکندن
تصویر بن افکندن
پی افکندن، پی ریختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناف افکندن
تصویر ناف افکندن
((اَ کَ دَ))
کنایه از درمانده شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پس افکندن
تصویر پس افکندن
((~. اَ کَ دَ))
پس انداز کردن، ذخیره کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پی افکندن
تصویر پی افکندن
((پِ. اَ کَ دَ))
بنیاد نهادن
فرهنگ فارسی معین