بنیاد نهادن، شالودۀ عمارتی را ریختن، بنیاد ساختمان گذاشتن، بنا کردن، تاسیس کردن، برای مثال پی افکندم از نظم کاخی بلند / که از باد و باران نیابد گزند (فردوسی۲ - ۱۲۸۵)
بنیاد نهادن، شالودۀ عمارتی را ریختن، بنیاد ساختمان گذاشتن، بنا کردن، تاسیس کردن، برای مِثال پی افکندم از نظم کاخی بلند / که از باد و باران نیابد گزند (فردوسی۲ - ۱۲۸۵)
پرتو افکندن: چو گلبن از بر آتش نهاده عکس افکند به شاخ او بر دراج شد ابستاخوان. خسروانی. تابوت او چه عکس فکندست بر شما کز اشک رخ چو تختۀ او غرق زیورید. خاقانی
پرتو افکندن: چو گلبن از بر آتش نهاده عکس افکند به شاخ او بر دراج شد ابستاخوان. خسروانی. تابوت او چه عکس فکندست بر شما کز اشک رخ چو تختۀ او غرق زیورید. خاقانی
تن اندرافکندن. تن برافکندن. حمله ور شدن. هجوم بردن: از آن پس تن افکند بر دیگران همی زد به تیغ و به گرز گران. اسدی (گرشاسبنامه ص 375). رجوع به تن اندرافکندن و تن برافکندن شود
تن اندرافکندن. تن برافکندن. حمله ور شدن. هجوم بردن: از آن پس تن افکند بر دیگران همی زد به تیغ و به گرز گران. اسدی (گرشاسبنامه ص 375). رجوع به تن اندرافکندن و تن برافکندن شود
بنا کردن. ساختن. عمارت کردن. بن افکندن. بناء. تأسیس. بنا نهادن. برآوردن. بنیان کردن. پی انداختن: پی افکندم از نظم کاخی بلند که از باد و باران نیابد گزند. فردوسی. مداین پی افکند جای کیان پراکنده بسیار سود و زیان. فردوسی. یکی باره افکند ازین گونه پی ز سنگ و ز چوب و ز خشت و ز نی. فردوسی. ز خارا پی افکنده در ژرف آب کشیده سر باره اندر سحاب. فردوسی. - پی افکندن کاری (سخنی) ، بنیاد نهادن آن: به شیروی بخشیدم آن برده رنج پی افکندم او را یکی تازه گنج. فردوسی. پی افکن یکی گنج ازین خواسته سوم سال را گردد آراسته. فردوسی. سخنهای هرمزد چون شدببن یکی نو پی افکند موبد سخن. فردوسی. پی کین تو افکندی اندر جهان ز بهر سیاوش میان مهان. فردوسی. یکی جنگ بابیژن افکند پی که این جای جنگست یا جای می. فردوسی. بزد بر سر خویش چون گرد ماه یکی فال فرخ پی افکند شاه. فردوسی. بگوید ابر شاه کاوس کی که بر خیره کاری نو افکند پی. فردوسی. ز گوینده بشنید کاوس کی برین گفته ها پاسخ افکند پی. فردوسی. بشاه آگهی شد که کاوس کی فرستاده و نامه افکند پی. فردوسی. کس آمد بگرد وی از شهر ری برش داستانی بیفکند پی. فردوسی. چو آن پوست بر نیزه بر دید کی بنیکی یکی اخترافکند پی. فردوسی. بدین خرمی بزمی افکند پی کزان بزم ماه آرزو کرد می. اسدی. بدو داد تا مرز قزوین و ری یکی عهد بر نامش افکند پی. اسدی. بنگر که خدای چون بتدبیر بی آلت چرخ را پی افکند. ناصرخسرو. ز گیلان برون شد درآمد به ری به افکندن دشمن افکند پی. نظامی. ، اختراع کردن. ابداع کردن. نو آوردن. چیزی را باعث شدن: پدر مرزبان بود ما را به ری تو افکندی این جستن تخت پی. فردوسی. ، آغازیدن. شروع کردن. رجوع به پی اندرافکندن و نیز رجوع به افکندن شود
بنا کردن. ساختن. عمارت کردن. بن افکندن. بناء. تأسیس. بنا نهادن. برآوردن. بنیان کردن. پی انداختن: پی افکندم از نظم کاخی بلند که از باد و باران نیابد گزند. فردوسی. مداین پی افکند جای کیان پراکنده بسیار سود و زیان. فردوسی. یکی باره افکند ازین گونه پی ز سنگ و ز چوب و ز خشت و ز نی. فردوسی. ز خارا پی افکنده در ژرف آب کشیده سر باره اندر سحاب. فردوسی. - پی افکندن کاری (سخنی) ، بنیاد نهادن آن: به شیروی بخشیدم آن برده رنج پی افکندم او را یکی تازه گنج. فردوسی. پی افکن یکی گنج ازین خواسته سوم سال را گردد آراسته. فردوسی. سخنهای هرمزد چون شدببن یکی نو پی افکند موبد سخن. فردوسی. پی کین تو افکندی اندر جهان ز بهر سیاوش میان مهان. فردوسی. یکی جنگ بابیژن افکند پی که این جای جنگست یا جای می. فردوسی. بزد بر سر خویش چون گرد ماه یکی فال فرخ پی افکند شاه. فردوسی. بگوید ابر شاه کاوس کی که بر خیره کاری نو افکند پی. فردوسی. ز گوینده بشنید کاوس کی برین گفته ها پاسخ افکند پی. فردوسی. بشاه آگهی شد که کاوس کی فرستاده و نامه افکند پی. فردوسی. کس آمد بگرد وی از شهر ری برش داستانی بیفکند پی. فردوسی. چو آن پوست بر نیزه بر دید کی بنیکی یکی اخترافکند پی. فردوسی. بدین خرمی بزمی افکند پی کزان بزم ماه آرزو کرد می. اسدی. بدو داد تا مرز قزوین و ری یکی عهد بر نامش افکند پی. اسدی. بنگر که خدای چون بتدبیر بی آلت چرخ را پی افکند. ناصرخسرو. ز گیلان برون شد درآمد به ری به افکندن دشمن افکند پی. نظامی. ، اختراع کردن. ابداع کردن. نو آوردن. چیزی را باعث شدن: پدر مرزبان بود ما را به ری تو افکندی این جستن تخت پی. فردوسی. ، آغازیدن. شروع کردن. رجوع به پی اندرافکندن و نیز رجوع به افکندن شود
تف انداختن. تف کردن. نشان دادن کراهتی سخت: نیست دندان اینکه پیران از دهان می افکنند تف به روی اعتبار این جهان می افگنند. واعظ قزوینی (از آنندراج). رجوع به تف و دیگر ترکیبهای آن شود
تف انداختن. تف کردن. نشان دادن کراهتی سخت: نیست دندان اینکه پیران از دهان می افکنند تف به روی اعتبار این جهان می افگنند. واعظ قزوینی (از آنندراج). رجوع به تف و دیگر ترکیبهای آن شود
پی افکندن. پی ریختن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : همت او بر فلک ز فلخ بنا کرد بر سر کیوان فکند بن پی ایوان. خسروانی. رجوع به بن شود. - بن افکندن سخن، عنوان کردن. گفتن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : بر رستم آمد بگفت آن سخن که افکند پور سپهدار بن. فردوسی. - بن افکندن نامه، نوشتن آن. نامه کردن: چو بشنید زیشان سپهبد سخن یکی نامور نامه افکند بن. فردوسی. و رجوع به بن شود
پی افکندن. پی ریختن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : همت او بر فلک ز فلخ بنا کرد بر سر کیوان فکند بن پی ایوان. خسروانی. رجوع به بن شود. - بن افکندن سخن، عنوان کردن. گفتن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : بر رستم آمد بگفت آن سخن که افکند پور سپهدار بن. فردوسی. - بن افکندن نامه، نوشتن آن. نامه کردن: چو بشنید زیشان سپهبد سخن یکی نامور نامه افکند بن. فردوسی. و رجوع به بن شود